اصفهان
قصه به سر رسید – ایرنا
[ad_1]
به گزارش ایرنا، دوم محرم کاروانی از نور و هدایت در نهایت عزت و جلالت بر محمل عاشورا در کربلا بار گسترد؛ سبط مصطفی بر کوهه زین چون خورشیدی در جلوی کاروان میدرخشید، شبهالنبی چون قرص ماه در رکاب خورشید خودنمایی میکرد، ستاره نامدار مجتبی در چپ و راست قافله میچرخید.
پهلوان حیدر از پس و پیش کاروان میگشت و حریم آل الله را پاسداری میکرد تا غباری بر گلبرگ گونه رقیه و غنچه لبان علیاصغر ۶ ماهه ننشیند.
اقیانوس صبر علی مرتضی و دریای حیا و عفت فاطمه زهرا(س) نشسته بر محمل عزت و جلالت و حرمت زیر سایه قافله سالار و دور از چشم نامردمان در امن و امان بود.
رباب با ۶ ماههاش در آغوش دلشاد و آرام از پاسداری پسر امالبنین که پرچم سبز علوی در دستان خیبرشکنش در آسمان موج میخورد گهواره آرزوهای پسرش را تکان میداد اما نمیدانست که دست بیداد فلک جگرگوشهاش را بر محمل مرگ میجنباند.
قافله عشق در راه، همه چیز خوب بود گاهی رقیه بر دوش عمو عباس و گاهی در آغوش داداش علی اکبرش بود اکبر از رخ ماهش ستاره ستاره بوسه میچید، دست نوازش بر صورتش میکشید و چنگ در ابریشم موهای رقیه میزد تا با گوشوارش گره نخورد اما که میدانست که ابریشم موهای رقیه در دست نامحرمان تاب خواهد خورد و گوشوار از گوشش کشیده خواهد شد چه دردی است این غصه تلخ و این رنج اندوه و این زجر بیشمار که گلبرگ گل طاقت سیلی ندارد اما چه کند دختر حسین(ع) که ارث از مادرش فاطمه زهرا (س) بردهاست.
رباب نیز گهواره اصغر را با رویای آینده تکان میداد اما نمیدانست که همه زندگیش آغاز سفری از آغوش مادر تا سر نیزه است؛ رباب شیرخوارهاش را به سفری میبرد تا عطش را مشق عشق کند.
عمو و عمه و برادرها نمیگذاشتند لحظهای پای رقیه به زمین برسد یا آهنگ گریه علیاصغر در بیابان طنینانداز شود تا صدای گریه علی اصغر بلند میشد عمویش عباس او را در بغل می گرفت و از قرص ماه رخ برادرزادهاش ستاره میچید و گاه در دامان عمه خواب ناز میکرد.
رباب اصغرش را در محمل به سینه میچسباند و سرش را چون سرو، بر گلبرگ نازک رویش خم میکرد تا گلچهره زیبایش و سفیدی حنجرش از آفتاب داغ آسمان نسوزد اما نمیدانست که این سفیدی و نازکی حنجر سیراب خنجر کینه حرمله خواهد شد.
کاروان آمد و آمد تا به دشت نینوا رسید و کجاوه جان را بر بستر واقعه گسترد؛ قافله به دشت نینوا رسید ابرهای سنگین غم بر آسمان قلب زینب(س) سایه افکند و دریای دلش طوفانی و بیقرار شد.
دختر شیر خدا بر کرانه محمل، عزم پای گذاشتن بر زمین کرد پرچمدار کربلا به سرعت دوید دستان عقیله بنی هاشم را گرفت علی اکبر(ع) آمد برای عمه جانش رکاب گرفت جوانان بنیهاشم دور تا دور محمل را گرفتند تا مبادا چشم نامحرمان بر دختر کوثر افتد.
خون خدا، دین خدا و نور ازل به کربلا رسید.
دوم محرم همه یلان صف به صف جان بر کف به کربلا رسیدند خیمهها را برافراشتند عباس جام سقایی را به نام زد و پرچم علمداری و پاسداری حریم حرم را بر دستان خیبرافکن حیدری برافراشت.
روز سوم شد عمر بن سعد یک روز پس از ورود امام به سرزمین کربلا یعنی روز سوّم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.
امام حسین (ع) قسمتی از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع میشد را از اهالی نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.
محرم به روز هفتم رسید و به ناگاه در این روز دشمن ناجوانمردانه حربه بستن آب را تاکتیک ظالمانه و بی رحمانه خود برای حریم آل طه قرار داد همان حریمی که طفل ۶ ماهه و زنان و دختران و مادران را داشت.
آب را به روی فرزند پدر خاک و مادر آب بستند آب مهریه مادرش بود اما از او دریغ کردند.
هر روز و هر روز یاران سیدالشهدا لشکر اشقیا را موعظه میکردند و سخن میگفتند اما چه سود که کلام عقل و دین بر مغز و قلب انباشته از لقمه حرام اثر نکند و راه به جایی نبرد.
قساوت و سنگدلی اشقیا تمامی نداشت نهایت ظلم و ستم باطل در مقابل اوج مظلومیت حق صف آرایی میکرد و آتش کینه کوفیان شعلهورتر میشد.
تازیانه آفتاب بر صورت زمین میخورد گرما در دشت کربلا بیداد میکرد، بچهها تشنه بودند، ۶ ماهه کربلا در گهواره بیقراری میکرد، رباب دست حسرت بر پشت دست میسایید و جگر میسوزاند، طفلش را در آغوش کشید از این خیمه به آن خیمه میدوید شما را به خدا! قطرهای آب هم ندارید؟ اصغرم تشنه است شیر ندارم اصغر چون کبوتر سربریده بال بال میزند آب ندارید؟ همه مشکها را تکان میداد اما دریغ از یک قطره آب که در غنچه دهان نوگلش ریزد.
کودکان و دخترکان به خیمه مشک رفتند و از فرط تشنگی پیراهنهای خود را بالا زدند و شکمهایشان را بر زمین نمناک خیمه گذاشتند تا کمی حرارت عطش را در وجودشان خاموش کنند.
سکینه فکری کرد مشک خالی را برداشت و به نزد عموجانش آمد و گفت عموجان تشنهایم تشنه برایمان آب بیاور عموجان علی اصغر رنگ به رخسار ندارد رباب بیقرار است عموجان حرم را سیراب کن.
عباس بن علی(ع) سکینه را در آغوش کشید او را نوازش کرد و بوسید و به طرف شط فرات رفت تا آب بیاورد.
پور حیدر، پهلوان امالبنین و یل فاطمی سوار بر اسب به قلب لشکر زد و موج دشمن را شکست خود را به فرات رساند کنار شریعه نشست کفی زیر آب زد و بر آن خیره شد اما به ناگاه یاد لبهای خشکیده کودکان تشنه و عطشناک سیدالشهدا کرد و با خود گفت:
«یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لا کنت ان تکونی هذا الحسین وارد المنون و تشربین بارد المعین تالله ما هذا فعال دینی» یعنی ای نفس! بعد از حسین، زندگی تو ارزش ندارد و نباید بعد از او باقی بمانی، این حسین است که لب تشنه و در خطر مرگ قرار دارد، میخواهی آب گوارا و خنک بیاشامی، سوگند به خدا دین من اجازه چنین کاری را نمیدهد.
آب را نخورد به روی آب ریخت و مشک امید را پر از آب کرد و به دوش کشید و سوار بر اسب حرکت کرد.
ابالفضلالعباس(ع) چون طوفان به دل لشکر رفت تا آب را به خیمه گاه برساند اما دشمن با هر چه در توان داشت بر او تازید تا به خیمهها نرسد باران تیر بود که به طرف علمدار میبارید عباس هم شد خود را بر روی مشک انداخت تا به هر طریق آب را برساند اما دشمن بی حیا و قسیالقلب چشمان زیبا و دستان حیدریش را هدف گرفت و عمود آهنین بر سرش کوفت اما باز عباس امید داشت ولی دشمن بیرحم مشک را هدف گرفت و هستی عباس را بر روی خاک ریخت دیگر امید سقا ناامید شد و روی برگشت به خیمهگاه نداشت…
اسب بی صاحب عباس به خیمه گاه برگشت همهمه و مویه زنان و فریاد دخترکان بلند شد.
علیاکبر رفت، قاسم به میدان رفت و حجله دامادیش را از خون سرخش خضاب کرد، عبدالله بن حسن رفت همه و همه رفتند، یاران باوفای سیدالشهدا به میدان رفتند، حتی دشمن در نماز آخر نیز رحمی نکرد و بیحیایی و ظلم را به اوج خود رساند و نمازگزاران را تیرباران کردند.
همه یاران رفتند سیدالشهدا در دشت بلا تنها شد گرگهای وحشی صفت جرات و جسارت کردند به حریم حرم نزدیک شدند شمر به قتلگاه رسید و سیاهترین کارنامه بشری را برای خود ثبت کرد و قصه به سر رسید.
حال زینب است و قافلهسالاری زینب است و پیامآوری دختر حیدر مانده است و عترت آل الله و قصه به سر رسیده که میخواهد پا به پای سر برای همیشه تاریخ حرکت کند و کربلا را ماندگار کند
عقیله بنی هاشم میخواهد سوار بر محمل شود اما دیگر عباس و اکبر و جوانان بنیهاشم نیستند که برای عمه رکاب بگیرند و او را بر محمل عزت و جلالت بنشانند زینب همه را سوار بر محملها کرد یکه و تنها خیره پیکرههای پاره پاره شد، هر چه ماه و ستاره بود بر زمین بود و خورشید بر سر نی، قصه به سر رسید و زینب شد همسفر سر تا ابدیت تاریخ دشمن به خیمهها حمله برد و آتش به خیمهها زد، آلالله را به اسارت برد و چه خوب وصال شیر این بیتهای جگرسوز را سرود:
آتش بر آشیانه مرغی نمیزنند
گیرم که خیمه خیمه آل عبا نبود
لب تشنه کی کشند کسی را کنار آب
گیرم حسین سبط رسول خدا نبود
کی؟ کعب نی به زنی دیده صد بلا
گیرم اسیر دختر خیرالنسا نبود
بستر ز زیرپای علیلی کجا کشند
گیرم که آن مریض یکی ز اولیا نبود
رأس بریده را که زند چوب خیزران
گیرم لبش به خواندن ذکر خدا نبود
منبع